دانشکده پرستاری

مرکز مطالعات و توسعه آموزش پزشکی

  • 1391/06/21 - 10:25
  • 49
  • زمان مطالعه : 1 دقیقه

آشنای غریب

پلک می‏گشایی، شیعیانت بر بالین تو نشسته‏اند؛ اما پریشان و ملتهب. این همه شاگرد و چقدر تنها!

این سهیل بن حسن خراسانی است که می‏گوید: «چرا نشسته‏ای و قیام نمی‏کنی در حالی که صد هزار شیعه در رکاب تو آماده‏اند و برایت شمشیر می‏زنند!؟» چه سؤال تلخی! اما قاطعانه پاسخش می‏دهی: «برخیز و در این تنور بنشین!» رنگ از چهره باخته است. نمی‏پذیرد. التماست می‏کند. رو به هارون مکی می‏فرمایی: «تو برو و میان تنور بنشین!»هارون بی‏تأمل چنین می‏کند. رو به سهیل می‏فرمایی: «از همه اهل خراسان، چند نفر حاضر می‏شوند، کاری را که هارون کرد انجام دهند؟! ما خروج نمی‏کنیم مگر زمانی که حتی پنج مخالف هم در جمع ما نباشد!» و این یعنی چقدر حق تنهاست و تو تنهاتر!

کدام زهر تلخ‏تر بود؟

روزگار منصور، از زهر او تلخ‏تر بود؛ زهری که اینک در جانت نفوذ کرده و چیزی نمانده تا آخرین نفس‏هایت را از تو بگیرد؛ زهری که مرثیه همواره غربت شما خاندان آفتاب در ضلالت‏آباد خاک بود؛ زهری که اندوه یک عمر بی‏بهار زیستن را در تو، خلاصه و جانگداز روایت کرده است. پلک بر هم می‏نهی و میان ضجه‏های شاگردان و یارانت، بر فرشته مرگ سلام می‏دهی....

 

 

 

  • گروه خبری : ویژه
  • کد خبر : 9215
کلمات کلیدی