آشنای غریب
پلک میگشایی، شیعیانت بر بالین تو نشستهاند؛ اما پریشان و ملتهب. این همه شاگرد و چقدر تنها!
این سهیل بن حسن خراسانی است که میگوید: «چرا نشستهای و قیام نمیکنی در حالی که صد هزار شیعه در رکاب تو آمادهاند و برایت شمشیر میزنند!؟» چه سؤال تلخی! اما قاطعانه پاسخش میدهی: «برخیز و در این تنور بنشین!» رنگ از چهره باخته است. نمیپذیرد. التماست میکند. رو به هارون مکی میفرمایی: «تو برو و میان تنور بنشین!»هارون بیتأمل چنین میکند. رو به سهیل میفرمایی: «از همه اهل خراسان، چند نفر حاضر میشوند، کاری را که هارون کرد انجام دهند؟! ما خروج نمیکنیم مگر زمانی که حتی پنج مخالف هم در جمع ما نباشد!» و این یعنی چقدر حق تنهاست و تو تنهاتر!
کدام زهر تلختر بود؟
روزگار منصور، از زهر او تلختر بود؛ زهری که اینک در جانت نفوذ کرده و چیزی نمانده تا آخرین نفسهایت را از تو بگیرد؛ زهری که مرثیه همواره غربت شما خاندان آفتاب در ضلالتآباد خاک بود؛ زهری که اندوه یک عمر بیبهار زیستن را در تو، خلاصه و جانگداز روایت کرده است. پلک بر هم مینهی و میان ضجههای شاگردان و یارانت، بر فرشته مرگ سلام میدهی....